پاسداری حق. صفت حق شناس: پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم تربیت فرماید. (تاریخ بیهقی). ملک را سیرت حق شناسی او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید. (گلستان)
پاسداری حق. صفت حق شناس: پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم تربیت فرماید. (تاریخ بیهقی). ملک را سیرت حق شناسی او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید. (گلستان)
خداشناس، کسی که معتقد به حقیقت و راستی است، آنکه حق نعمت یا خدمت و مساعدت کسی را در نظر داشته باشد و قدردانی و شکرگزاری کند، برای مثال گر انصاف خواهی، سگ حق شناس / به سیرت به از مردم ناسپاس (سعدی۱ - ۱۲۵)
خداشناس، کسی که معتقد به حقیقت و راستی است، آنکه حق نعمت یا خدمت و مساعدت کسی را در نظر داشته باشد و قدردانی و شکرگزاری کند، برای مِثال گر انصاف خواهی، سگ حق شناس / به سیرت بِه از مردم ناسپاس (سعدی۱ - ۱۲۵)
پاسدارندۀ حق. صاحب حق: زو حق شناس تر نبود هیچ حق شناس زو بردبارتر نبود هیچ بردبار. فرخی. بندگان و کهتران حق چنین باید شناخت شادباش ای پادشاه حق شناس حقگزار. فرخی. همواره پادشاه جهان بادا آن حق شناس حق ده حرمت دان. فرخی. نیست از شاهان گیتی اندر این گیتی چو او وقت خدمت حق شناس و وقت زلّت بردبار. فرخی. هم حق شناس باشد هم حق گزار باشد هم در بدی و نیکی اسپاسدار باشد. منوچهری. این پادشاه بزرگ و راعی حق شناس است. (تاریخ بیهقی). گر انصاف خواهی سگ حق شناس بسیرت به از مردم ناسپاس. (بوستان). من ار حق شناسم وگر خودنمای برون با تو دارم درون با خدای. (بوستان)
پاسدارندۀ حق. صاحب حق: زو حق شناس تر نبود هیچ حق شناس زو بردبارتر نبود هیچ بردبار. فرخی. بندگان و کهتران حق چنین باید شناخت شادباش ای پادشاه حق شناس حقگزار. فرخی. همواره پادشاه جهان بادا آن حق شناس حق ده حرمت دان. فرخی. نیست از شاهان گیتی اندر این گیتی چو او وقت خدمت حق شناس و وقت زلّت بردبار. فرخی. هم حق شناس باشد هم حق گزار باشد هم در بدی و نیکی اسپاسدار باشد. منوچهری. این پادشاه بزرگ و راعی حق شناس است. (تاریخ بیهقی). گر انصاف خواهی سگ حق شناس بسیرت به از مردم ناسپاس. (بوستان). من ار حق شناسم وگر خودنمای برون با تو دارم درون با خدای. (بوستان)